سومین باریست که برای فرار از شلوغی و به خواسته مشاورم سوار مترو شده ام توی چند جلسه اخیر به این نتیجه رسیدیم که باید دست از فرار کردن بردارم.بهش قول داده بودم کسی توی این سفرها همراهیم کند اما مثل همیشه کسی را پیدا نکردم.کف دستم عرق کرده گرما آزارم میدهد. بچه ایی توی بغل مادرش وول میخورد و نق میزند شاید او هم مثل من کلافه شده برایش شکلک درمیاورم امیدوارم عکس العملی نشان دهد اما انگار توجهی نمیکند او هم مثل من کلافه شده .کیف مسافر کناری محکم به شانه ام میخورد زیر لب ببخشیدی میگوید .صدای فروشنده های مترو با نق نق بچه و پچ پچ مسافرها ترکیب شده کمی آهنگ شاید حالم را بهتر کند در حالی که سعی میکنم تعادلم را حفظ کنم با یک دست داخل کیفم دنبال هندزفری میگردم .کابل در هم پیچیده شارژر توی دستانم میلغزد میله مترو را رها میکنم و با هر دو دست مشغول جستجو میشوم، به جلو پرتاب میشوم یکی از فروشنده ها با غیظ ساک بزرگ و سیاهش را به پشتم میکوبد.میگویم آخ.با بی ادبی میگوید هی خانم کجایی؟و زیر لب غر میزند حالا مخاطبش من نیستم ' کلافه شدیم تو این گرما اینهمه آدم اینجاست ولی هیشکی هیچی نمیخره مردم از بس این ساکو با خودم کشیدم این طرف و اون طرف.به ساکش نگاه میکنم رقص رنگها توی ساک سیاه و زمخت توجهم را جلب میکند.روسری میفروشد.پسر بچه ای اسباب بازی جادویی میفروشد"خانوما اگه هر کپسول رو بندازین توی آب تبدیل به یه حیوون با مزه میشه،دلم میخواهد اسباب بازی جادویی بخرم ولی از سن و سالم خجالت میکشم.بالاخره هندزفری در حالی که مثل کلاف بهم پیچیده بود خودش را نشانم داد ته کیفم قایم شده بودزیربسته دستمال کاغذی و آدامس .هندزفری شیطان دست و پایش را بهم گره زده با هر سختی بازش میکنم حس میکنم مرکز نگاه خیلی ها شده ام.به صفحه گوشی نگاه میکنم ساعت را چهار و پنجاه و سه دقیقه اعلام میکند و میگوید دیدی باز دیر میرسی اگه واینمیستادی سه تا مترو بره الان رسیده بودی.میدانستم با ایستادنم باعث میشوم دیر برسم اما باید شجاعتش را پیدا میکردم.این دومین بار توی این چند هفته است.توی عالم خودم غرق هستم و به چیزهایی که قرار است به مشاورم بگویم فکر میکنم به او میگویم که انقدر که میگوید شجاع نیستم.و همزمان پلی لیست گوشیم را بالا وپایبن میکنم.چه زود به این ایستگاه رسیدیم!گردن میکشم تا ببینم دقیقا کجا هستیم؟ بیرون تاریک است بین دو تا ایستگاه گیر افتاده ایم.میترسم چراغ بالای سر سوسو میزنند.همه بی خیال نشسته اند انگار هر روز مترو اینجا توقفی سوسو ن دارد.راننده قطار اعلام میکند چند دقیقه ای توقف خواهیم داشت انگار مترو خراب شده.من از فضای بسته ،از تاریکی از جمعیت زیاد میترسم.فکر میکنم 'مترو سواری بخشی از درمانه ،قرار نبود اینطوری بشه اصلا اینجا چه کار میکنم بین اینهمه آدم؟'حالت تهوع دارم باز حمله هراس. بعد از اینکه مادرم فوت کرد از سایه خودم هم میترسم.چهره مامان از جلوی چشمم کنار نمیرود ساعت چهار و نیم بعد از ظهر پنجشنبه ،صورت رنگ پریده مامان .'رنگ من هم حتما پریده.راستی چی شد؟ دکتر با لبخند گفت ایست قلبی کرده .من هم حمله قلبی دارم.دکتر من هم لبخند میزند تصاویر آشفته میشوند ،مامان ،فنجان چای ،دکتر، آمبولانس، سرمای پاییز و من که با چادر گلدار و تاپ دم در ایستاده ام میلرزم ولی سردم نیست.میخواهم فرار کنم اما نمیتوانم .باز هم شروع میکنم به سرزنش کردن خودم.نه من حمله قلبی ندارم.الان نه شاید بعدا.مطمئنم باز حمله هراسه. من سالمم مثل مامان که یهو سکته کرد بدون هیچ علامتی .'با لحن سرزنشگری میپرسم چرا علیرغم تلاش هام بهبود پیدا نمیکنم؟ به خودم میگویم آروم باش این والد سرزنشگرته من هر روز بهتر از روز قبلم.میخواهم به فکرم بخندم اما نمیتوانم.به خودم میگم همه چیز بهتر میشه  کف مترو مینشینم وگوشهایم را میگیرم ،تلاش میکنم حالم بهم نخورد،بی دفاع و تنهام اگر بمیرم کسی پیشم نیست.چهره مامان اینجاست ،ساعت چهار و نیم مامان نشسته توی هال و داره چایی میخوره.پیراهن قهوه ایی هندی تنشه.رنگ پریده اس تازه از کلاس نقاشی برگشتم و دارم براش از کلاس حرف میزنم.چرا نفهمیدم چقدر حالش بده؟ مامان حالش بهم خورد.آمبولانس آمد خیلی دیر.عرق سرد از تیره پشتم سر میخورد و میرود پایین. کاش کسی در آغوشم میگرفت.دلم میخواهد گریه کنم .شروع میکنم به شمردن شاید حواسم پرت شود یکی از فروشنده ها موقع پیاده شدن ساکش را محکم به پشتم میزند حتی نای ناله کردن ندارم به شمردن ادامه میدهم ده یازده دوازده سر راه نشسته ام اینجا کجاست؟ مترو کی راه افتاده ؟کجا باید پیاده شوم؟ خانمی با عصبانیت از کنارم رد میشود و کیفم را لگد میکند فکر میکنم رنگم پریده شروع میکنم به صلوات فرستادن الهم صل علی . دختر بچه ای دستش را روی سرم میکشد نگاهش میکنم یک پیراهن سرخابی گلدار پوشیده شاید هفت ساله باشد.لبخند میزند و میگوید؛ مامانم گفت اگه حالتون بده بیایید بشینید جای من .من روی پای مامانم میشینم نگاهش میکنم همچنان لبخند میزند و آبنبات ترش قرمز رنگی را توی دستان کوچکش گرفته .میگوید بگیرش تا جامونو کسی نگرفته. لبخند میزنم دست کوچکش را میگیرم و آرام بلند میشوم.امروز حرف های زیادی برای گفتن به مشاورم دارم.

زنگ انشا (جاسوس)

فراری(زنگ انشا)

انعکاس ترس، داستانک

پانیک (داستانک)

میکنم ,توی ,مترو ,هم ,میزند ,مامان ,میکنم به ,لبخند میزند ,من هم ,شروع میکنم ,فکر میکنم

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

کولو نیوز بازتاب اندیشه های علمی استقلال خوزستان دیدار کلیپ بانک لینک های دانلود فیلم ، دانلود سریال و دانلود آهنگ میباشد. پـــانـدای رنـــگـی ارائه سخنراني فردین علیخواه؛ دکترای جامعه شناسی تارا makscafe فاش میگویم